مُبتلایِ وَطن و تَنَت ماندم
در تلاطُمِ آغوشِ تواَم مُعما بود
پاشنه بر کشیدم که تا خودم بِرَوم،
در دلم شوقِ با تو ماندن هویدا بود
***
تبریز را تا خودم سفر کردم
مشروطه را دیدم و گریه های زنان
که صدایِ شیونِ اَرس دلم را بُرد،
تا اِنتهایِ برادریِ باقرخان
***
از کنارِ دخترانش گذر کردم،
چشم انتظار نشستم که ریحان را...
در چهره ی مَردمِ شهر دردی بود،
گویی قرار بود که باز جیران را...
***
بعد از آن به سنندج سفر کردم
از کوه هایِ استوارِ تو پُرسیدم
تا پای کوبیِ مردانُ و زنانت را،
در چله چِله ی زمستان تَنَت دیدم
***
در لا به لایِ هیبت اورامان،
پیرمردی از اِصالت خَبر می داد
انگار دست هایی از سَقِز آمده بود،
عشق را به آنسوی مرز گُذر می داد
***
:: موضوعات مرتبط:
مسیحا جوانمرد ,
,
:: برچسبها:
مسیحا جوانمرد ,
غزل ,
نوغزل ,
شعر عاشقانه ,
سفرنامه ,
,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...